یادداشت؛
ساعت به وقت حاج قاسم
حاجی جان سالهاست دلمان برایتان تنگ شده، اینروزها عجیب دلهایمان گرفته،ساعت پرواز شماست و ما جا ماندهایم، اما حاجی جان برایمان دعا کنید، دعا کنید باز هم ساعت به وقت پرواز شود، اینبار اما پرواز برای ما!
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «یزدرسا»، *مژگان خاکپور؛ جهان در بستر به خوابی عمیق فرو رفته بود و رویای آزادی را تماشا میکرد؛ ساعتِ ما اما به وقت پرواز بود! پرواز یک ققنوس از تبار ایرانیان.
خورشید حقیقت آنروز بار دیگر از عراق طلوع کرده بود، سردار دلها نشان افتخار گرفته و جهان در فراق یک سرباز شکسته بود. از آن پس، شب تا ابد شرمسار است از ظلمت خویش و زمینِ بغداد تا ابد داغدار آن خونهای سرخ شهید. پیکرهای ارباً اربا شده، شعلههای آتش، بوی خون و آن دست و آن انگشتر! چقدر این واژهها برای این سرزمین آشناست...
تلویزیونها روشن میشود، صدای رادیوها طنینانداز میشود، صفحات مجازی باز میشود و دلها به پرواز در میآیند. «سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی،به آرزوی دیرینه خویش رسید»
چشمهایمان بارانی بود، دلهایمان داغدار و مشتهایمان گره شده؛ اما در گوشهایمان طنین یک آواز تکرار میشد:
"رقص و جولان بر سر میدان کنند/ رقص اندر خون خود مردان کنند"
سردار شهید شده ! چقدر واژهها غریب بودند، چقدر آن روزها عجیب بودند. این انگشتری حاج قاسم خودمان بود که حالا نامش مزین شده بود به «شهید»، همان آرزوی همیشگیشان.
چه کوته نظر بودند که میان آن آتش و آن خونهای پاک، در میان آن سرزمین شهیدپرور، به پایان سردارِ ما میاندیشیدند! آنجا لالهزار ماست، از هر قطره آن خونها، در هر سپیدهدم یک تفکر سلیمانی بر میخیزد و از هر زبانه آن آتشها، سربازی دیگر برای وطن زاده میشود.
زمان چه زود میگذرد. چشمها هنوز هم گریان است، اما ساعت به وقت پرواز است!
این بار دختر کاپشن صورتی ما با آن گوشوارههای قلبی دلبرانهاش میرود میعادگاه عاشقان، آخر ساعت ما باز هم به وقت پرواز است. گمان کنم دخترک کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی، در آغوش عمو حاج قاسم از آن ترکشها گلایه بسیار کرده، آخر دختر بچهها فقط صورتی را دوست دارند، از سرخی خون میترسند! حتما بعد از این عروسکهایش بهانه می گیرند، شاید هم هنوز منتظرند ریحانه برگردد...
صورتی! نمیدانم چندین دخترک کاپشن صورتی میان آوارهای غزه، زیر بمببارانهای هوایی، در بیمارستانهای تخریب شده و یا در میان چادرهای سفید آغشته به خون خفته اند؛ فقط میدانم با آن صداهای مهیب، قلبشان محکمتر از همیشه زده، چشمهایشان خیس شده و از ترس عروسکهایشان را محکم بغل کردهاند و کمک خواستهاند.
به یاد آن دست خط میافتم:
دفاع از فلسطین را با هیچ متاعی در دنیا معامله نمیکنیم. (قاسم سلیمانی)
آسمان را که نگاه میکنم، حال عجیبی دارد. دانههای برف دانه دانه روی زمین میریزد، روی سنگ سفید پیش رویم. هنوز هم باورم نمیشود، کنار سردار ایستادهام. بار دیگر نوشتهها را میخوانم تا شاید باور کنم کنار محبوب دلها و جانها ایستادهام. سرباز، نام برازنده ایست، برای حاج قاسمِ ما؛ سرداری که تمام عمر، خالصانه و بیریا در میان خاکها و سنگرها فرماندهی کرده، به راستی که لایق سادهترین و زیباترینهاست؛ تمام عنوانها در برابر مقام او حقیر و اندکند...
و اما
حاجیجان سلام!
سلام سردار دلها!
حاجی جان سالهاست دلمان برایتان تنگ شده...
اینروزها عجیب دلهایمان گرفته، ساعت پرواز شماست و ما جا ماندهایم...
اما حاجی جان برایمان دعا کنید.
دعا کنید باز هم ساعت به وقت پرواز شود.
اینبار اما پرواز برای ما!
خاکپور: فعال دانشجویی